، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

ما سه نفریم

ماه هفتم

عزیزم از سوم فروردین وارد ماه هفتم زندگیت شدی. غذای کمکی رو برات شروع کردم. صبحها فرنی و حریره بادوم میخوری. بعدازظهرها سوپ. از فردا عصرها هم میخوام بهت پوره بدم. بین غذاهاتم شیر خشک یا شیر مادر میخوری.خدا رو شکر خیلی از غذا خوردن خوشت اومده.غذا رو بهتر از شیر میخوری. بنابراین بهتر سیر میشی،بهتر میخوابی و خوشحالتری. شبا معمولا بین ساعت 10-11 میخوابی. گاهی هم از 9 میخوابی. عادت کردی آخر شب یک کم راه میبریمت، بعدش میذاریمت تو رختخوابت یک کم بازی میکنی،  بعدش یه شیشه شیر میخوری  و همین که تموم میشه میخوابی تا صبح دو بار بیدار میشی و معمولا شیر مادر میخوری، گاهی هم شیرخشک.اما در هر حال ساعت 7 صبح باید یه شیشه شیر بخوری. ...
25 فروردين 1393

سیزده بدر 93

امروز اولین سیزده بدرت بود عزیزم. با بابابزرگ و مادرجون و عمو وحید اینا و عمه اینا بیرون بودیم. چندتا عکس خوشگلم ازت گرفتیم: عاشق این عکستم:   کلاهت اول صورتی بود اما دیدم سرده این کلاه گذاشتم سرت که سرما نخوری عزیزم کلی با توپ بازی کردی: اینجا بغل زنعمو بودی اما چون اجازه نداشتم عکسشو نذاشتم: ایشالا سال دیگه اینموقع هم حرف میزنی و هم راه میری عشق من. ...
13 فروردين 1393

روشا 6 ماهه شد

نازنین من ششم فروردین برای کنترل و واکسن 6 ماهگی بردیمت. 3تا واکسن داشتی: فلج اطفال، سه گانه و هپاتیت. بابایی با ما اومده بود. خیلی دردت اومد و گریه کردی اما وقتی بابایی بغلت کرد آروم شدی. وزنت: 6850 گرم قدت: 66 سانت دور سرت: 42 سانت روند رشدت خوبه عزیزم با اینکه زیاد اهل خوردن نیستی. الان دیگه فرنی و حریره بادوم و هر روز میخوری و از امروز میخوام سوپ رو هم برات شروع کنم. امیدوارم خوشت بیاد. الان دیگه خیلی کم شیر مامانو میخوری. دوست دارم حداقل تا یکسالگی شیر مادر بخوری و تلاشمو میکنم اما اگرم نشد فدای سرت .خوبه که تا 6 ماهگی خوردی. اینم چندتا عکس از این روزهات: با تابت:    ...
11 فروردين 1393

جاده چالوس با روشا

دیروز(10 فروردین) من و بابایی گفتیم به یاد پارسال که شما تو دل مامانی بودی و رفتیم جاده چالوس، امسالم با خودت بریم. اما به محض اینکه وارد جاده شدیم شروع به بیقراری و گریه کردی. ما هم نفهمیدیم چطوری برگشتیم کرج. خلاصه نشد ناهار بخوریم و نشد که ازت عکس بگیریم. همین که اومدیم داخل شهر خوابیدی. فکر کنم ماشین گرفته بودت. در هر حال اینم یه خاطره ای شد.
11 فروردين 1393

نوروز 93

امروز پنجمین روز از سال جديده. سال نو مبارک عزیزم اولین بهار عمرت مبارک  اینقدر سرمو گرم کردی که وقت نمیکنه بیام برات بنویسم. حتی فرصت نکردیم تو سال جدید عکس سه نفره یا حداقل،دو نفره بگیریم. میخواستیم با کسانی،که میان خونمون ازت عکس،بگیرم که اونم نشد.آخه شما این چند روز زیاد حوصله نداری. آبریزش بینی داری.فکر کنم متاسفانه آلرژی دارم.خیلی بهانه گیر تر شدی. دایی محمد و بابایی برات یه و صندلی غذا که تاب همه  هست عیدی،گرفتن.در واقع من و بابایی خریدیمش اما نصف پولشو دایی داد.دستش،درد نکنه.  راستی فردا نوبت قد و وزن و واکسن داری.اميدوارم مثل،دفعه پیش تب نکنی.
5 فروردين 1393
1